قبل از هرچیز باید بگم که:سیگار روزانه جان بسیاری از انسان ها را میگیرد...!
حالا یه شعر دیگه بخونید از "اندیشه فولادوند".
خمیازههای کشدار، سیگار پشت سیگار
شب گوشهای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار
پای چپ جهان را، با ارهای بریدن
چپ پاچههای شلوار، سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار
بر سنگفرش کوچه، خوابیده بیسرانجام
این مرده ی کفن خوار، سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بیسرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار
تصعید لاله گوش، با جیغهای رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی، در کوچههای بنبست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار
این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار
صد لنز بیترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار
اسطورههای خائن، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم، این شکوهها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار
ته ماندههای سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار
خودکار من قدیمیست، گاهی نمینویسد
یک مارک بیخریدار، سیگار پشت سیگار
اندیشه فولادوند
قالب خیلی سادست!؟اشکالی نداره,یه مدتم اینجوری.خسته شدم انقد دنبال قالب خوب گشتم خب!!
به مناسبت افتتاح قالب جدید شعری بخونید از "اندیشه فولادوند".ممکنه یه چند تا شعر پشت هم ازش بزارم واسه این که تازه تو دفترم دیدم و نمی خوام باز یادم بره اینجا نوشتنشون.
ناگهان قل خوردم امشب در کفن عالیجناب
خوف دارم از مرور این سخن عالیجناب
عاشقم کردید و رفتید و غزل تزریق شد
در شعورم مثل خون اهرمن عالیجناب
خودکشی کردم پس از بدرودتان در آینه
اعترافی تلخ با ضعفی خفن عالیجناب
آن تپانچه، یک گلوله، این شقیقه، حکم تیر
یادتان میآید اصلا" اسم من عالیجناب؟!
عشق را تفسیر کردید از ازل تا آن اتاق
با ولع از تیشه بر سر کوفتن عالیجناب
یادتان میآید آن شب بحثمان حول چه بود؟
حول افلاطون و عُشاق کهن عالیجناب
من که قلابم به قلاب شما افتاده بود
دفن گشتم در شما بیگورکن عالیجناب
من که از جغرافی بد اخمها میآمدم
بیهوا عاشق شدم از روح و تن عالیجناب
خب شما جذاب بودید و سخندان و بلد
لحنتان ذاتن پر از مُشک خُتن عالیجناب
جانم از شوق زیارت پشت لبها حبس بود
لب گشودم جان بر آمد از دهن عالیجناب
با شما کمبودهایم رنگ عرفان میشدند
چشمتان ناموس بود عین وطن عالیجناب
عاشقم کردید، نفرین بر شما... "اندیشه" مُرد
یادتان میآید اصلا" اسم من عالیجناب؟
اندیشه فولادوند
اپدیت زود از من بعیده!؟ خب این میفرقه.یه دوست عزیز میگفت همیشه به سلامت کار توجه کن نه نتیجه!!
بنابر این,به قول محمد "دوباره مهدی موسوی بخونی برام...."
شعر هرشب که با صدایی که مهم نیست چه صداییه از دیروز تو هدستای زیادی شنیده میشه.....
منبع, وبلاگ فاطمه اختصاری:havakesh26.persianblog.ir
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
سید مهدی موسوی
میدونم این که حتی به خودم زحمت نوشتن دوباره ی بعضی متنارو نمیدم - بعضی! - خیلی بده اما باور کنید واسه کمبود وقتمه.
یه شعر بخونید از وبلاگ "دکتر مهدی موسوی" که پاییزیه و زیبا.
جمله ی خودشون قبل از این شعر:
"شعری از دهه ی هفتاد... از مجموعه ی «فرشته ها خودکشی کردند»...
به بهانه ی رسیدن پاییز:"
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!
سید مهدی موسوی
میخوام برای اولین بار از کافی نت اپ کنم!
من کیبورد خودمو میخوام این که کوچیکه.خونه بهتره اما خب از وقت ازاد بین کلاسا باید استفاده کرد.
خط خطی خوشگلی که انگار خاطره انگیزه!نمیدونم چرا اما واسه کسایی مثل منن این شعر یه چیز دیگست.باز به لطف و زحمت وبلاگ خوب just-poem
یه شعر دوست داشتنی و زیبا از یغما گلرویی...
یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی...
میدونم قهوهتو مثل قدیماتلخ مینوشی
میدونم شبها توی تختت کتابِ شعر میخونی
کنارِ پنجره شادی با یه سیگار پنهونی
هنوزم وقتی میخندی رو گونهت چال میافته
هنوزم چشم به راهِ یه سوارِ زیبای خفته
هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین میخوای
هنوزم روحِ «هـامـونو»، تو جسم «جیمزدین» میخوای...
میدونم وقتی که بارون
تو شب میباره بیداری!
همون آهنگو گوش میدی،
هنوز بارونو دوست داری!
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده توی شالم
بازم ردت رو میگیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر میخونی منو یادت میاد اصلن؟
تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمیگردن؟
همون روزا که از فیلم و شراب و شعر پر بودن
یه کاناپه، دو تا گیلاس، تو و دیوونهگیِ من...
بدون حالا بدون تو یکی دلتنگه این گوشه،
هنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
میدونم وقتی که بارون
تو شب میباره بیداری!
بازم «قمیشی» گوش میدی،
هنوز بارونو دوست داری!
خب چیکار کنم دانلود نرم افزار گذاشتن در توان من نیست!!چه کاریه!!
به همون کار دوست داشتنی و خسته کننده ادامه بدم که بهتره,خودم که میتونم لذت ببرم,نه؟!
به همین مناسبت یه شعر از محمدرضای خودمون بخونید.وبلاگ just-poem زحمت نوشتن رو کشیده از اونجا گرفتم.
- بی تو من خندیده ام پس خرقِ عادت کرده ام
بی تو من خندیده ام...یعنی خیانت کرده ام؟؟؟
لحظه هایی که کنارش بوده ای شیرین تر از...
بد به حالم که نبودت را قضاوت کرده ام
اشکِ چشمانم همه دریاچه ها را سیر کرد
تازه جانِ مادرم...کلی رعایت کرده ام
من به آسانی برایت شعر می گفتم ولی...
من به سختی با رفیقانت...رفاقت کرده ام
از زمانی که فقط یک لحظه قرضش خواستی
تا همین حالا به خودکارم حسادت کرده ام
صورتک هایِ زیادی رویِ صورت داشتی
پیریِ تدریجیت را خووب دقّت کرده ام
بلبلی بودم میانِ محفلِ دیوانگان
حرف شد..از.تو...وَ من... اح ...ساسِ لکنت کرده ام
از تکانِ دستِ یک دختر به من معلوم شد
بی تو من خندیده ام یعنی خیانت کرده ام...
(محمدرضا شیخ حسنی)
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
“با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونشفرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد...
منبع:dastanekootah.in
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
(هوشنگ ابتهاج)
این شعر انقدر زیبا هست که بعد از 1ماه باز شدن وبلاگ اولین مطلب باشه.
سیگارهای بهمنت را دوست دارم
عطر بد پیراهنت را دوست دارم
گفتند..دیوانه...ندیدی؟زن گرفته!
دیوانه ام...حتی زنت را دوست دارم
(نفیسه بالی)
دوست عزیز؟! اقای یا خانوم محترم؟!
با من شوخی داری!؟لوکس بلاگ یا خراب شو یا نشو دیگه!
من هر دفعه بیام 1ماه بنویسه وبلاگ مورد نظر یافت نشد یا حذف شد!؟دوربین مخفیه؟این انصافه آیا؟
من چی بگم دیگه؟!هیچی هرکار دوس دارین بکنین اصلا وبلاگ واسه خودتون!
با تشکر از دوستانی که نظر گذاشتن.با تشکر از اونایی که نذاشتن.با تشکر از دوستانی که تو نظرا فحش دادن حتی با تشکر از دوستانی که حضوری لطف کردن و فحش دادن.
با تشکر از صبر و شکیبایی شما.به امید ان که فردا باشیم.خدا نگهدار!!
سلام می کنم به باد، باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
به مسیر ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،
به نِی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هوایی ِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...
به یک سلام ِ سر سری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟ ((یغما گلرویی))
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده ، تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده
به این خونه چقد اسرار کردی ، تمام دورمو دیوار کردی
دلم خوش بود سقفی رو سرم هست ، همون سقفم سرم آوار کردی
خدایا حق من خونه خرابی ، اونم تو بدترین جای زمان نیست
یه دنیا امتحان پس داده بودم ، خدایا موقع این امتحان نیست
بهت دارو ندارم رو سپردم ، تو میتونی ازم عرشم بگیری
فقط یک فرش مونده زیر پاهام ، یعنی میخوای این فرشم بگیری؟
تمام عمر افتادم تو این راه ، تمام عمر خالی بوده دستام
یه بارم که رو پاهام ایستادم ، تو لرزوندی جهانو زیر پاهام
دارم میمیرم از این بغض هر روز ، خدایا گریه های ما یه دریاست
نمی دونم چرا هرچی عذابه ، همیشه حق ما خونه خراباست
همه دارو ندارم رو گرفتی ، شاید میراث من خالی شدن بود
همینا که برای تو حقیره ، تو این برزخ همه دنیای من بود
همین خونه همه دنیای من بود.....(روزبه بمانی)
امسال بهار بی تو آغاز نشد
هی جمعه گذشت و باز اعجاز نشد
کی سین سلام بر لبت میشکفد؟
عید آمد و سفره ی دلم باز نشد
از "او نویسی" جلیل صفربیگی
عید من مامان و ببایین که بینشون دعوا و جنگی نباشه
عید من اون شبیه که تا صبحش بالشی خیسه از دلتنگی نباشه
عید من یه روز خوب و ارومه که هیچ داداشی تو زندون نباشه
عید من اون روزه که ارزوهام حتی کمترینش گرون نباشه
عید من میتونه اون لحظه ای که تو هم به یادم افتادی با شه
عید من میتونه یه عکس خوشگل جلوی میدون ازادی باشه..... ((رستاک حلاج))
عیدتون مبارک.براتون سالی پر از شادی و خوشبختی ارزو میکنم.
سبز باشید
اون گفت:"من از اتشم او از خاک...." و ما همچنان درگیر آتشیم.
به هر حال 4شنبه سوریتون مبارک.
محمدرضا چند وقت پیش یه شاعر معرفی کرد به من منم به شما معرفی میکنم به جای محمدرضا.
نجمه زارع شاعري كه در ۲۹ آذر سال1361 در كازرون به دنيا آمد و پس از آن به قم رفت
دوران دبستان را در مدرسهی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت. طی سالهای 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصیل در رشتهی عمران پرداخت . فارغ التحصيل رشته عمران دانشگاه همدان بود و در 20 كنگره سراسري شعر كشور به عنوان نفر برگزيده انتخاب و معرفي شده بود. ويژگي هاي غزل او از زبان آقاي مرزبان چنين است
:غزل وی از نگاه غزل سرایی که در منطقه مرکزی کشور رایج است، اثر می پذیرفت. غزل زارع با ویژگی های خاصش مثل: سپید خوانی ردیف یا چینش کلمات یا استفاده از دایره واژگانی که بیش تر می توان گفت فضایش به فضای شعر مدرن تر می خورد، در چارچوب شعر کلاسیک به بهترین وجه، خود را نشان می داد زبان ویژه و دایره واژگانی مخصوص خود را داشت. اگر بیش تر زنده می ماند، به سبک خاص شخصی اش تبدیل می شد.. باید درباره خصوصیات اخلاقی و تاثیر آن در شعرش گفت. وی بسیار باوقار بود و محجوب و سنگین که این ویژگی ها به کلمات و شعرش هم منتقل شده بود. در شعرش عصیان می کرد، ولی شعر زارع هیج وقت از دایره وقار خارج نمی شد. "
و بالاخره در 31 شهريور 1384 در بيمارستان گلپايگاني قم پس از آن كه در اثر تزريق داروي بيهوشي چند روز دچار مرگ مغزي بود در اوج جواني درگذشت .
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟ تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟ گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
"
قشنگ اینه که مهمم نیستسیم!
1ماه اپدیت نشد هییچکی هییچیی نگفت و یعنی شخصیت نداشته خوورد شد!!
اینترنت امروز وصل شد.
به هر حال "لطفا گوسفند نباشید" هیچ تاثیری نداشت هیچکس دنبالش نکرد کسی سعی نکرد منم دیگه ادامه نمیدم هرکی بخواد نیست دیگه!
پس این بخش تموم به کارمون ادامه میدیم.
من هم در مسیر یک جبر اختیاری یک تصمیمی گرفتم که هنوز چراشو نمیدونم و درگیرم با خودم به هر حال تصمیمیه که گرفته شده حالا چه جبر چه اختیار....
و دانشگاه شهسوار شد ادامه ی داستان بی سرانجام و اضافی که جدا" این یکی یه بخشه کاملا" جبریه زندگیه.
اگر هدف خداوند از افرینش انسان این بود که بیشترین حجم غذا را بخورد,نهنگ را قبلا برای این منظور آفریده بود.اگر هدفش این بود که موجودی را داشته باشد که بیشترین زاد و ولد را انجام دهد,موش را قبلا آفریده بود.
چکیده مطالب "خود آگاهی چیست؟":
-در آینه اندیشه و خرد خود را نگریستن,یعنی,خود آگاهی!
-خود اگاهی یعنی,اشراف بر اعمال خود!!!
-خود آگاهی یعنی,هزاران چرا و چگونه؟
-خود آگاهی چراغی است برای ظلمانی شب های فردا هایمان!
-با رسیدن به خود گاهی می فهمیم که چرا آمدیم؟چه کار باید بکنیم؟کجا باید برویم؟
-خود آگاهی انسان را هدفمند و جهت دار می سازد!
-اگر بدانید که در این جهان چه رسالتی دارید و چه مسئولیتی بر دوش؟انگاه شما را می توان کسی خواند که به خود آگاهی رسیده است.
*جان کلام:
خود آگاهی,یگانه فرق بین انسان و حیوان!
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معماست.
و امروز هدیه است!
چکیده ی مطالب "اما,براستی انسان چیست؟":
-اکنون به خوبی اگاهیدکه برای ان که یک انسان واقعی شوید,باید از دوراهی لجن و فرشته یکی را انتخاب کنید!
-انسان بودن یعنی;فکر کردن,تعقل داشتن,نه فقط زنده بودن!
-اگر می دانستیم که چه سیستم شگرفی در وجود ما نهاده شده!هرگز خود را بیهوده نمی انگاشتیم و پیوسته به انسان بودن خود افتخار می کردیم و شادمان بودیم!
*جان کلام:
بزرگی ما به هدفی است که در سر داریم و ان را می جوییم.
شما اکنون چه هدفی در سر دارید؟به همان میزان عظیم هستید!!
"لطفا گوسفند نباشید!" عنوان یه کتاب خود شناسیه.کتاب جالبیه به این شرط که بدونی روزنامه نیست!
اخر هر بخش چکیده ی مطلب داره.گفتم ممکنه جالب باشه که چکیده ی هر بخشو بقیه هم بخونن.امیدوارم به کارتون بیاد.
چکیده ی مطلب " مادر نیمه ی گمشده":
-فراموش نکنیم!یگانه فرق بین انسان و حیوان ((دانستن)) است و برای دانستن باید شیفته باشیم و سینه چاک وشتابناک!
_میزان فرزانگی و فهم و درک ما بر دو عامل استوار است:
1.گفتن سخنی دلنشین و پسندیده.
2.داشتن دلی سخنپذیر.
-مادر پاره وقسمتی از وجود ماست که سمبل و نمونه ی یک نیمه ی گمشده ی عزیز و حقیقی است!
*جان کلام:
نیمه ی گمشده ی ما علت اصلی و اساسی حضور ما در جهان است.به دنبال چه هستید؟نیمه ی گمشده ی شما چیست؟هر چه باشد شما نیز همان خواهید بود.
نمیدونم چرا! اما جالبه!!!
دروود!
خواستم بگم کسایی که نظر میدن و نظراتشونو نمیبینن دلیلش اینه که نظر باید تایید بشه.اگه دیر تایید میکنم ببخشید.از این به بعد بیشتر میام روزی چند بار(خوبه دیگه؟).اگه تایید نشد هم نظر ثبت نشده.
و دیگه این که اگه تو نظرات یه مطلب نوشته 5تا اما حتی یه دونم نیس واسه این نیست که انتقاد پذیر نیستیم و نظرای انتقادی رو تایید نمیکنیم.واسه اینه که همه ی اونا تبلیغ سایت های مختلفه و بعضیا حتی با سیستم نظر دادن بلاگ لیچ نظرو مینویسن و وبلاگو نمیبینن و نظر میدن ومیگن وبلاگ زیبایی داری(!!!!!!!) اصلا ندیدن تعریف میکنن و در واقع توهینه این کارشون.من همه ی وبلاگهایی که نظر میدن رو میرم و میبینم اما تایید نمیکنم.
با تشکر فراااوان.
امروز صبح شهسوار برفی بود هرچند بعد از سفید پوش شدن بارون بارید وکم کم از بین بردش اما خب بعد از چند سال منظره ی فوقالعاده ای داشت.
منم گفتم تو این هوا شاملو میچسبه!
برف نو.احمد شاملو
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاكی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
راه شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچكد در جام
اشكواریست میكشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ میزند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی كه برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا كه برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب میکند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفتهایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول .. که اول ظلم را میدیدم از مخلوق ِ بیوجدان، جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم ِ عیش و نوش میدیدم، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم بر لب ِ پیمانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین، زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار ِ این بیدادگرها تیز کرده پاره پاره در کف ِ زاهد نمایان سبحه ی صد دانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون ِ صحراگرد ِ بیسامان هزاران لیلیِ نازآفرین را کو به کو آواره و دیوانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم بگرد شمع ِ سوزان ِ دل عشاق ِ سرگردان سراپای وجودِ بی وفا معشوق را پروانه می کردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد، گردش این چرخ را وارونه بیصبرانه میکردم عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم که میدیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه ی این علم ِ عالمسوز ِ مردمکش، به جز اندیشه ی عشق و وفا معدوم هر فکری در این دنیای پرافسانه میکردم عجب صبری خدا دارد! چرا من جای او باشم؟! همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد وگرنه من به جای او چو بودم ، یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
رحیم معینی کرمانشاهی
من اگر خدا بودم...
کارهایی که صلاح می دانستم بنده هایم انجام بدهند را حتماً در زمره ی مستحبات قرار می دادم!!! و اگر آن را خیلی ضروری می پنداشتم می گفتم مکروه است!!!!
من اگر خدا بودم...
حتماً سیب و چای و آب را حرام می کردم و می گفتم بخورید از شراب هایی که مستتان می کند و از یاد من غافل!!!
من اگر خدا بودم...
یک هوا به وجود می آوردم که نه گریه کند...نه بغض داشته باشد...ولی هم گریه کند هم بغض داشته باشد...
من اگر خدا بودم ...
بی خیالِ ادامه ی این...من بخدا فعلا فقط اگرم!!!
پاییز امشب بارشو جمع کرد و میشه با عشق سر کرد این زمستون سردو.
امیدوارم به همتون خوش بگذره.بعیده اما آرزو که اشکالی نداره.
یه شب فوق العاده و یه زمستون پر از دلا و محبتای گرم واستون آرزو میکنم.
یلداتون مبارک.
کسایی که بلد نیستن ذهنشونو خالی کنن و هرجوری که دوست دارن نظر میدن اینو نخونن بعد به من فحش ندن.
23 ،24 و 25 دسامبر 2012،زمین در خاموشی کامل و تاریکی مطلق فرو خواهد رفت؟!
ادامه ی مطلب رو بخونید.
منبع:روزنه آنلاین
دفتر مشق
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا …
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
ادامه ی مطلب......
شايد ندانيد که حسين پناهي روحاني بوده است...
حسین پناهی در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه وبویراحمد زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتادهاست، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است(روغن محلی معمولاٌ در تابستان از حرارت دادن کره بدست می آید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است) ، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامههای خودش ساخت که مدتها در محاق ماند.
با پخش نمایش «دو مرغابی در مه» از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی میکرد، خوش درخشید و با پخش نمایشهای تلویزیونی دیگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمایشهای دو مرغابی در مه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، او یکی از پرکارترین و نوآورترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش میبارید و طنز تلخش بازیگر نقشهای خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود. و این شاعرانگی در ذرهذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد، این مجموعهٔ شعر تاکنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست.
وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خود ایشان فقط به خاطر اینکه مادرش در آنجا دفن شدهاست، به خاک سپرده شد.
ادامه ی مطلب رو بخونید...
منبع:روزنه
رفتم کاغذ دیواری بخرم...متری 90 تا 450 هزار تومن!!
حساب کردم بخوام اسکناس 1000 تومانی جاش بچسبونم 82 تومن درمیاد!!
تازه می شه بهش ناخونکم زد !!!
rozanehonline
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظرقبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..
حالا بنظر شما دلار باز هم گرون میشه ؟؟
سهراب سپهري فرزند اسد الله سپهري در سال ۱۳۰۷ در روز ۱۵ مهر ماه به دنيا آمد.این شاعر بزرگ عشق و هنر پس از تحمل يك دوره بيماري كه حدود دو سال طول كشيد، سرانجام در اول مرداد ۱۳۵۹ در سن ۵۲ سالگي بدورد حيات گفت.
شعر" ورق روشن وقت" از "سهراب سپهری" در ادامه ی مطلب... .
اولین شعر فریدون مشیری تو وبلاگه.
این شعر رو تو یه کاغذ قدیمی لای دفتر خاطرات یکی پیدا کردم که دیگه پودر شده بود.
تو نت گشتم,نکته ی جالب این بود که تو همه ی سایتا حتی علامتاشم یکی بود که با این نوشته فرق داشت!
احتمالا همه از هم کپی زدن حالا این با علامتای جدید!
کابوس از فریدون مشیری در ادامه ی مطلب...
دلتنگی و شمس لنگرودی... .
"دلتنگی
خوشه انگور سیاه است.
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی
سر بسته بماند
مستت می کند اندوه...."
آمدم یک پاراگراف پایین تر فقط برای توصیف حال فعلی یک شخصیت که از همه ی این ها که تا حالا گفتم برایم مهم تر است...
بگذار شهر هرچه بگوید...من،توام!!!!!!!!
سلامی به گرمی این روزا...با تشکر از اون دوست عزیزمون که تبریک گفت موفقیت کوچیک من رو منم ازاینجاضمن تبریک این متن و تقدیم به اون می کنم...
همینکه نفس می کشی و می خندی....
درود!
خب جواب کنکور هم اومد و هر جوری که بود دیگه گذشت و میریم سمت جاده های رویای آینده.
به همه ی کسایی که کنکورو قورت دادن,به ویژه دوستای خودم تبریک میگم.
امیدوارم همیشه سالم وسلامت و موفق و خوشبخت باشن.
بقیه هم بدونن که:
به امید فردا قصه زیبا میشه,دلتو دریا کن هر دری وا میشه
حرفمو باور کن با دلت از ریشه,حقتو میگیری تا جوونی میشه
این همه بی خوابی واسه تو تنها نیست,آخرش هرچی شد آخر دنیا نیست. . . .
و در آخر محمد رضا تو هیچکدوم از این گروها جا نمیشد واسه همین اختصاصی: محمدرضا قبول شدنت یه عالمه مبارک, واست آرزو دارم بهترین ها رو.
سبز باشید
امروز...لبزیز خنده با تو...لبریز شعر یغما... .
شعر "2" از مجموعه ی "گفتم بمان!نماند"" یغما گلرویی" و ادامه ی مطلب!
درود!
باور کنید دوبار اینترنت و لوکس بلاگ با هم مشکل دار شدن.
محمدرضا هم هنوز اینترنتش مشکل داره.
دیگه ببخشید.
بعد از چند روز وداع از فروغ فرخزاد تو ادامه ی مطلب... .
داشتم کتاب گفتگو های تنهایی میخوندم گفتم یه قسمتشو با من همراه بشید.... .
دکتر علی شریعتی.گفتگوهای تنهایی.بخش1.ص34.......
امان از این زمان،زمانی که دیگه برد توان ازین زبان "یاسر بختیاری"
در ادامه مطلب بخوانید....
امشب و چندتا شعر آزاد از خودم.یک شعر رو اینجا می نویسم بقیه در ادامه مطلب.
پدر،در،مادر،خواهر،هر،پر و پرپر..............قافیه،به دنبال شاعر می گردد..
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.